تجربهی عاشقی در ویرانههای آرمانشهر
نسرین پورهمرنگ

بانو «سوتلانا الکسیویچ»؛ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس
است که در سال 2015 میلادی موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبیات شد
و این نخستین بار بود که روزنامهنگاری به سبب سبک ادبی- رواییاش
و تعریف ادبیات در قالب گفت و گو با افراد، توانست این جایزه را از
آن خود نماید.
«صداهایی از آرمانشهر»؛ عنوان کلی پنجگانهیی است که به ترتیب چنین
نام گرفتهاند: «جنگ چهرهی زنانه ندارد»(1983)، «آخرین
شاهدان»(1985)، «بچههایی از جنس روی» (1989)،«زمزمههای
چرنوبیل»(1997) و «زمان دست دوم»(2013). این آثار به سبک
مستندنگاری ادبی نوشته شدهاند که نسبت به آثاری که تاکنون جایزهی
نوبل ادبیات به آنها تعلق گرفته است، از تمایز برخوردار است.
الکسیویچ یک رماننویس به معنای عُرفی آن نیست و به گفتهی خودش،
متاثر از الس آدامیویچ، نویسندهی اهل بلاروس، سبک نگارش خود را در
ژانری موسوم به "رمان جمعی" یا "رمان-سند" پیدا کرده است. در این
سبک وی به روایت زندگی انسانها از زبان خودشان میپردازد؛ روایت
زندگی انسانهایی که زخمهایی عمیق از جنگ و ایدئولوژی و خودکامگی بر
جسم و روح خود به همراه دارند. روایت سربازان برگشته از جنگ
افغانستان، آسیب دیدگان از انفجار نیروگاه هستهیی چرنوبیل،
شیفتگان سرخورده از ایدئولوژی و رنجکشیدگان در پنجههای استبداد.
در «جنگ چهرهی زنانه ندارد»(1983)؛ خانم آلکسیویچ به روایت زندگی
بانوانی میپردازد که در بحبوحهی جنگ جهانی دوم در سنین جوانی
بهسر میبردند، دخترانی نورسته، سرشار از شور و عشق و علاقه به
زندگی، اما در شرایط جنگی کشورشان به خدمت ارتش اتحاد جماهیر شوروی
درآمده و مشق جنگ میکردند. آنان اگرچه قهرمانانه برای وطنشان
جنگیدند، اما هیچگاه مدال قهرمانی بر سینهشان نصب نشد. بهترین
سالهای زندگی خود را در جنگ گذراندند و آنان که از مرگ رستند حتی
تا سالها پس از پایان جنگ نتوانستند از زیر سایهی شوم آن خود را
رهایی بخشند.
تعداد این دختران جوانی که رویاهای زیبای دخترانهی خود را به
فراموشی سپردند اندک نبود؛ شمارشان بیش از 500 هزارنفر بود. آنان
نیامده بودند که پرستاری کنند و غذای سربازان را بپزند، تفنگ به
دست گرفته و شلیک میکردند و میکُشتند، پُلها را منفجر میساختند
و اسیر و کشته میشدند. خانم آلکسیویچ برای گفت و گو با این افراد
چهار سال وقت سپری کرد، به بیش از یکصد شهر و روستا سفر کرد و با
زنان متعددی دیدار کرد. بسیاری از بازگویی آنچه بر سرشان آمده بود
امتناع میکردند. جامعهی بستهی شوروی حتی بیان رنجها را برای
بسیاری از شهروندان دشوار میساخت. چه بر سرشان آمده بود کسانی که
روزی در میدان عمل به عنوان تک تیرانداز، فرمانده ادوات ضد هوایی،
مین روب، مسلسلچی و ... به رزم پرداخته بودند، اینک از بیان
خاطرات امتناع میکردند؟
«جنگ چهرهی زنانه ندارد»؛ نخستین جلد از مجموعهی پنجگانهیی است
که «صداهایی از آرمان شهر» نام گرفته است.
در کتاب «آخرین شاهدان»(1985)، آلکسیویچ به سراغ آن دسته از
بازماندگان جنگ جهانی دوم رفته است که در فاصلهی سالهای ۱۹۴۵
ــ۱۹۳۹ دوران زیبای کودکی خود را میان گلوله و آتش و بیماری و
گرسنگی و مرگ و نیستی سپری کردند و اینک در سنین کهنسالی بهسر
میبردند. اغلب آنان به طرز معجزهآسایی از مرگ رهایی یافته بودند
و هزاران برابر تعداد نجاتیافتگان، هیچگاه شانسی برای ادامهی
زندگی نیافتند. امن و آسایشی که حقشان بود بهواسطهی جهل بیپایان
بشر، از این کودکان بیپناه ستانده شد، یا رهسپار نیستی گردیدند و
یا تا پایان عمر، زخمهای عمیق جنگ را با جسم و روح خود حمل کردند.
راوی کتاب در تلاش است تا آیینهیی مقابل مخاطبان قرار دهد و آنان
را به تماشای بازتاب کینهورزیها و کوتهفکریهای بشر بنشاند.
اگرچه در این تماشاگه، لذتی متصور نیست، اما اگر سبب تامل و
بازاندیشی شود، میتواند به خلق تصاویری بهتر در تاریخچهی زندگی
انسانها بیانجامد.
آلکسیویچ در کتاب «بچههایی از جنس روی» که در سال ۱۹۸۹ منتشر شد،
به تهاجم نظامی شوروی به افغانستان پرداخته است. وی در این کتاب یا
با سربازانی صحبت میکند که از جنگ زنده بازگشتهاند و یا با
مادرانی به گفت و گو مینشیند که فرزندانشان را در جنگ افغانستان
از دست دادهاند؛ فرزندانی که در تابوتهایی از جنس روی به کشور
بازگردانده شدند.
سوتلانا آلکسیویچ کتاب «زمزمههای چرنوبیل»(1997) را از زبان
شاهدان این فاجعه نوشته است؛ کسانی چون آتشنشانان، مهارکنندگان،
سیاستمداران، پزشکان، فیزیکدانان و برخی از شهروندان شاهد ماجرا.
این کتاب به واقع اثری مستند و مردمشناختی است. با 500 نفر شاهد
عینی طی 10 سال گفت و گو کرده است. این گفت و گوها، بازتاب دهندهی
غم و اندوه کسانی است که به نوعی با فاجعهی چرنوبیل درارتباط
بودهاند.
«زمان دست دوم» نخستینبار در سال ۲۰۱۳ منتشر شد. این کتاب پنجمین
کتابِ سوتلانا الکسیویچ از مجموعهی «صداهایی از آرمانشهر» است که
شورویِ بعد از جنگ جهانی دوم را روایت میکند.
«زمان دست دوم»، داستان تعداد فراوانی از شهروندان اتحاد جماهیر
شوروی در زمان فروپاشی است. او با هزاران نفر از افراد از قشرها،
گروهها و نژادهای مختلف به گفت و گو نشست؛ از اساتید دانشگاهی که
بعد از فروپاشی تهسیگار جمع میکردند تا قهرمانان جنگی که دیگر
کسی به مدالهای روی سینهی آنها کمترین توجهی نداشت و همچنین اعضای
سابق حزب کمونیست که اینک وارد کسب و کار و دلالیهای جدید شده
بودند. این کتاب روایت زندگی آدمهایی است که با زیر و رو شدن
ساختارهای سیاسی جامعه، همهی هستیشان به دست طوفان حوادث سپرده
شد. جامعهیی که حاکمان مستبد و خودرایش آنقدر در مقابل اصلاح
ساختارهای استبدادیاش مقاومت کردند تا به فروپاشی رسید.
سوتلانا خود میگوید: در روایتهایی که من ثبتشان میکنم، واژگان
و عباراتی چون «تیرباران» «اعدام دستهجمعی» «نابود کردن» «گوشهی
دیوار میخکوب کردن» و یا گزینههایی شورویایی چون «بازداشت» «ده
سال حبس بدون حقِ مکاتبه» و «تبعید» گوشها را به شکلی دردناک
میخراشند. واقعا" ارزش زندگی انسان چهقدر است اگر به خاطر
بیاوریم کمی پیش میلیونها نفر کشته شدند؟! وجود ما مملو از نفرت و
پیشداوری است. ما همه اهل آنجاییم، اهل گولاگ و جنگ دهشتناک.
اشتراکی کردن تکههای گوناگون زندگی، غارت اموال اشراف، کوچاندن
گستردهی مردم...
او سوسیالیسم را نه در تئوریهای پیچیده که در بطن زندگی روزمرهی
مردم شهر و روستا به روایت مینشیند و مینویسد:
این سوسیالیسم بود، ساده بگویم، زندگی ما همین بود. آن موقعها
خیلی کم دربارهی زندگی صحبت میکردیم. اما حالا که جهان کاملاً
تغییر کرده و قرار نیست به آن روزها برگردیم «آن زندگیِ» ما برای
همه جالب و جذاب شده. برای کسی مهم نیست کیفیتش چگونه بود، ولی هر
چه بود زندگی ما بود. من مینویسم، در داستانهایم وارد کوچکترین
جزییات میشوم، جزییات تاریخ سوسیالیسم «درونی» و «خانگی»مان.
اینکه سوسیالیسم چگونه در روح انسانی خانه کرده بود. چیزی که
همواره مرا مجذوب خود میکند این فضای کوچک است، دنیای درون
انسان... دنیای درون انسان؛ همهچیز همان جا اتفاق میافتد.
- همذات پنداری با مردم و سرزمین شوراها
برای خوانندهی ایرانی، همذاتپنداری با مردم و سرزمین شوراها اصلا
کار دشواری نیست. تصاویر سرد و مایوس کنندهیی که از فرهنگ و روابط
ساختاری و اندیشهها و ایدئولوژیهای محکوم به شکست در سرتاسر
آثار آلکسیویچ نقش میبندد برای مخاطب ایرانی ملموس و قابل درک
است. مردمانی که سالها زیر سایهی انحصار زندگی کردهاند -همچنان
که آلکسیویچ اشاره میکند- چیزهای بسیاری نزدشان یافت میشود که از
شباهتی چشمگیر برخوردار است؛ از فرهنگ واژگان گرفته تا تعابیرشان
از خیر و شر و مرگ و زندگی، از بازی سیاست و ایدئولوژی گرفته تا
باورهایی که به مرگ و جنون میکشاند.
- زمانهیی برای عاشق شدن در ویرانههای آرمانشهر
بانو آلکسیویچ همچنان که آثار خود را به نگارش درمیآورد و
شنوندهی صبور و مشتاق درددل هموطنانش در جای جای سرزمین پهناور
شوراها است، با خود میپندارد که چرا در سخنان این مردمان چیزی جز
مرگ و نیستی و رنج و حسرت دیده و شنیده نمیشود. وی در گفت و گو با
استافان یولن-کارگردان و مستندساز سوئدی- از این حیرت سخن به میان
میآورد که چگونه فریب پندارهای آرمانشهری را خوردند و آنچه بر
سرشان میآمد را فقط در درازمدت درک کردند. چرا کسی از شادی و
شادکامی سخن نمیگوید و عشق در ادبیات مردم این سرزمین به فراموشی
سپرده شده است. چرا همیشه چیزی مهمتر از عشق برای مردم اولویت داشت
و آمادهی فداکاری برای ایدههای خاص بودند، اما به عشق که میرسید
به احساساتگرایی سطحی بسنده میشد و چیزی از فرآیند عشق در ادبیات
روسیه یافت نمیشود و امری آسمانی تلقی میگردید.
او میگوید: «
اگر عشق لانهی عنکبوت باشد، باید تمام عمر خود را صرف بافتن آن
کنید و باید برای این کار آماده باشید. دقیقا" به همین دلیل
میخواهم این درونمایه را به دنیا معرفی کنم.» اما بلافاصله
میافزاید: «در پیگیری این هدف، متأسفانه باید بگویم که به مشکلات
بزرگی برخوردم. موضوع فقط این نیست که عشق در ادبیات(روسیه) وجود
ندارد. بلکه با مشکلات دیگری نیز روبهرو بودم، چون کتاب جدید باید
بهقلم شخصی جدید نگاشته شود. کسی که روش فکری دیگری دارد و از
واژگان متفاوتی بهره میگیرد. کسی که حس آزادی هیجانی را نیز دارد،
حسی که در کارهای قبلیام ضروری نبود. پس واژگانی متفاوت برگزیدم.
این بار با زبانی دیگر و دشوارتر سروکار داشتم. احساس میکنم این
کار به راهی بسیار طولانی منجر خواهد شد و مأموریتی است فوقالعاده
سخت.»
|